شده تا حالا یک عالمه حرف مهم توی دلت باشد و برای گفتن همه‌ی آن‌ها عجله داشته باشی و ندانی کدام را اوّل بگویی؟ شده توی ذهنت برای گفتن حرف‌‌هایت لیست درست کنی و هی این لیست به هم بریزد و به هم بریزد و آخر سر تصمیم بگیری همین طور یک‌ریز حرف بزنی تا حرف‌‌هایت تمام شود؟ الان حال من این طور است. اصلاً فکر‌‌ می‌کنم حرف‌‌های من درباره‌ی مهمان این ماه توی دو صفحه جا‌‌ نمی‌شود. آقای داوود لطف‌الله شاعری است که شعرهایش تو را وسوسه‌‌ می‌کند هی حرف بزنی و حرف بزنی. شعرهایش پر از رنگ و بو و صدا و غم و شادی و یأس و امید و بدبختی و خوش‌بختی است. او با کلّ شعرهایش یک دنیای عجیب و غریب ساخته است که توی آن دنیا همه چیز پیدا‌‌ می‌شود. هیچ وقت از این‌که شعرهای زیادی از او بخوانی خسته‌‌ نمی‌شوی؛ چون تنوّع و تفاوت در شعرهایش تو را برای خواندن شعر بعدی تشویق‌‌ می‌کند؛ ولی قبل از‌‌ این‌که بروی سراغ شعر بعدی یک اتّفاق دیگر هم‌‌ می‌افتد. تو توی ایستگاه پایانی شعر‌‌ می‌ایستی و شعر را دوباره توی ذهنت مرور‌‌ می‌کنی. درباره‌اش فکر‌‌ می‌کنی و زیبایی‌‌هایش را به یاد‌‌ می‌آوری. اگر فضای شعر غمگین باشد، غصّه‌‌ می‌خوری و اگر حرف تازه‌ای داشته باشد با خودت خلوت‌‌ می‌کنی و به آن حرف تازه ناخنک‌‌ می‌زنی. خلاصه‌ی کلام‌‌ این‌که شعرهای آقای لطف‌الله تو را درگیر خودشان‌‌ می‌کنند. آسمان ریخت زمین، از ابتدای غنچه تا انتهای گُل، احوال‌پرسی چترها، کنار ایستگاه دل، کسی ابرها را تکان‌‌ می‌دهد، پرنده و فال و آبان در ترافیک از مهم‌ترین کتاب‌های شعر نوجوان او هستند. جالب است بدانید آقای لطف‌الله پرنده و فال را از همه‌ی کتاب‌‌هایش بیش‌تر دوست دارد. من هم این کتاب را خیلی دوست دارم. این کتاب جایزه‌ی کتاب سال1383 را برای شاعر به ارمغان آورده است. آخرین نکته‌‌ این‌که اگر یک روز خواستید شعرهای خوبی درباره‌ی خداوند بخوانید، کتاب کسی ابرها را تکان‌‌ می‌دهد را فراموش نکنید.
 

بخشش

حواسم نبود
بهار از کنارم گذشت
به من آخرین روز خرداد گفت:
بهارم گذشت

حواسم نبود
به بازیّ ماهیّ و آب و حباب
به موهای افتاده‌ی بید در قاب آب
به پرواز خوش‌حال یک جفت بال
به پروانه‌‌های پُر از شعر ناب
 
حواسم فقط
به تکرار و تکرار و تکرار بود
به یک پنجره؟ نه به دیوار بود
 
ببخشید اگر
حواسم به آن‌ها نبود
حواسم به روبوسی شیشه با قطره‌‌ها
حواسم به لبخند گل‌ها نبود
 
ببخشید اگر
حواسم نبود
حواسم به دل
به اندازه‌ی کیف و کفش و خرید لباسم نبود
 

مستاجر

پرنده غصّه‌‌ می‌خورد
از‌‌ این‌که در به در بود
از‌‌ این‌که مثل کولی
همیشه در سفر بود
 
پرنده لانه‌‌ می‌خواست
که شب در آن بخوابد
و نور ماه هر شب
به روی آن بتابد
 
پرنده دانه‌‌ می‌خواست
که با نوکش بچیند
تمام آسمان را
کنار شب ببیند
 
دو دست آمد او را
ز روی شاخه‌ها چید
و ناگهان خودش را
میان یک قفس دید
 
پرنده در اتاقش
نشسته خسته، تنها
به قیمت دو بالش
اجاره کرده آن را

 
آواز

باران که‌‌ می‌بارد
حس‌‌ می‌کنم دارد خدا آواز‌‌ می‌خواند
حس‌‌ می‌کنم زیباترین موسیقی دنیا
در گوش من جاری‌ست
آواز زیبایش
آهسته من را‌‌ می‌برد تا کوچه‌‌های خیس
 تا لمس خوب آن صدای خیس
پُر‌‌ می‌شوم از بال
هم‌بازی آن قطره‌‌های تازه و خوش‌حال
در کاسه‌ی دستم
پُر‌‌ می‌کنم آواز باران را
حس‌‌ می‌کنم قلبم پر از شادی و لبخند است
حس‌‌ می‌کنم این قطره‌ها پیغامی از سوی خداوند است


منبع: مجله باران